سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.:: پـــــر شکســــته ::.

همینجوری ذل زده بود توی چشمای من..

به خودم گفتم:نکنه کاری کردم و سبب ناراحتیش شدم..

یه کمی دقت کردم...دیدم نه بابا ...حواسش جای دیگه ایه...

هی به کفشام نگاه می کرد...

احساس کردم امروز زیاد مشتری نداشته..

منم دلم نمی خواست این اتفاق بیفته...

راستش دلم خیلی سوخت...

این بار دیگه خجالت رو گداشتم کنار..

رفتم کنارش نشستم ویه دل سیر ازش احوال پرسی کردم ...

بعدم واکسش رو گرفتم و خودم کفش هامو واکس زدم ...

باهام درد ودل نمی کرد..

ولی یه فرچه و یه واکس مشکی و یه جفت دمپایی خودش یه دنیا درد و دل بود...

باباش ازدنیا رفته بود..

و اون پسرک تنهایی خرج خودشو ،خواهر کوچولوشو ،مادرشو در می آورد...

خیلی متاثرشدم...

یکمی دیگه کنارش نشسته بودم گریم می گرفت...

حال که به حالو روز خودم فکر می کنم....

نمی دونم چه جوری بخاطر این زندگی آرومی که دارم بابت یک ثانیش ازخدا تشکر کنم....

خدایا این دوست کوچولویه منو در یاب....

الهی شکر...

                                                 همیشه عاشق باشید..


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/11/6 توسط .:امیر معظمـ:. | نظر
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

دریافت کد موزیک

ساخت کد آهنگ